درباره وبلاگ


خدا یا آن گونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم،و ان گونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم ________ _______ ______ _____ ____ بی انتهــــــــــــــــــــــــــــــــاتــریــــن
بــــی انـتــهــاتــریــن
عــبــرتـــــــــــــــ

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کردهایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید اینکار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت ازفردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند:

آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند




 

استاد در شروع کلاس درس ، لیوانی پر از آب به دست گرفت . آن را بالا برد تا همه ببینند ، بعد       پرسید : « به نظر شما وزن این لیوان چه قدر است ؟ » دانش آموزان جواب دادند : « 50 گرم ، 100 گرم ، 150گرم و.... »

   استاد گفت  :« من هم بدون وزن کردن نمی دانم این لیوان دقیقاً چند گرم وزن دارد . اما سؤال این است که اگر من لیوان را چند دقیقه همین طوری نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟ »

دانش آموزان گفتند : « هیچ !»

استاد پرسید : « خب ، اگر یک ساعت نگه دارم چه می شود ؟ »

یکی گفت : « دستتان کم کم درد می گیرد . »

استاد گفت : « حق باتوست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم ، چه می شود ؟ »

شاگرد دیگری گفت : « دستتان بی حس می شود . عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید . »

همه از این حرف خندیدند . استاد گفت : « بسیار خب ! آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ » دانش آموزان جواب دادند : « نه ! »

پس چه چیز باعث درد و فشار در عضلات دست من می شود و من چه باید بکنم ؟

دانش آموزان گیج شدند . یکی از آن ها گفت : « لیوان را زمین بگذارید . »

استاد گفت : « دقیقاً مشکلات زندگی هم مثل لیوان هستند . اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید ، اشکالی ندارد ، اما اگر مدت طولانی تری به آن ها فکر کنید ، به درد خواهند آمد و اگر بیشتر از آن نگهشان دارید ، فلجتان می کند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود . »

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است ، اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب ، آن ها را زمین بگذارید . به این ترتیب ، تحت فشار قرار نمی گیرید و هر روز صبح سر حال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده ی هر مسئله و چاشی که برایتان پیش می آید ، برآیید .

واقعيت ها و حقايق نيازي به تفسير ندارد بلكه نوع نگاه شما به اين واقعيت هاست كه بايد عوض شود

                                                                                                                                             آلن وايس



یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:سنجش عملکرد, :: 16:51 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

سر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتنی را به سمت تلفن هل داد. روی کارتن رفت تا دستش  به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی...
مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.پسرک پرسید:خانم می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.پسرک گفت: خانم من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد.زن در جوابش گفت: از کار این فرد کاملا راضی ام.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برای تان جارو می کنم در این صورت شما در یکشنبه زیبا ترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.
مجددا زن پاسخ منفی داد.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت گوشی را گذاشت.
مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر از رفتارت خوشم می آید، به خاطر این که روحیه ی خاص و خوبی داری،دوست دارم کاری به تو پیشنهاد بدهم.
پسر جوان جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم،‌من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.



سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:موسي مندلسون, :: 11:7 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت.موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:
- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟
دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت:
- بله، شما چه عقيده اي داريد؟
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن.»
فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.
او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود.

سرنوشت مقوله ای نیست که کسی به انتظارش بنشیند ، بلکه چیزیست که باید ان را به دست اورد.

                                                                                           ویلیام جینگز



خوشبختی کجاست؟


شخصی از خدا پرسید:خوشبختی را کجا می توان یافت؟

خدا فرمود:آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.

او با خود فکر کرد و گفت:اگر خانه ای بزرگ داشتم،بی گمان خوشبخت بودم.

خداوند به او خانه ای بزرگ عنایت فرمود.

دوباره او گفت:اگر پول فراوان داشتم،یقینا خوشبخت ترین مردم بودم.

خداوند به او پول فراوان عطا کرد.

اگر...اگر...واگر...



ادامه مطلب ...


سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:ماهی های تازه, :: 18:26 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ


ژاپنی ها و موفقیت در نگه داشتن ماهی های تازه

 
ژاپنی‌ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب های اطراف ژاپن سال‌هاست که ماهی تازه ندارد. بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایق های ماهی گیری، بزرگتر شدند و مسافت های دورتری را پیمودند.. ماهیگیران هر چه مسافت طولانی تری را طی می‌کردند به همان میزان آوردن ماهی تازه بیشتر طول می‌کشید.

اگر بازگشت بیش از چند روز طول می‌کشید ماهی ها، دیگر تازه نبودند و ژاپنی ها مزه این ماهی را دوست نداشتند.

برای حل این مسئله،شرکت


ادامه مطلب ...


چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:بودای طلایی, :: 17:51 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در سال 1957 گروهي از راهبان معبدي مجبور بودند به علت ساخت بزرگراه به سوي بانکوک ،محل يک مجسمه بوداي گلي را به محلي جديد انتقال دهند .  قرار بود معبد تغيير محل داده شود، زمانی که جرثقيل مي خواست تنديس را بلند کند ، بارش باران آغاز شد . راهب ارشد که تصور مي کرد ممکن است بوداي مقدس آسيب ببيند ، دستورداد مجسمه را برزمين گذارند و براي حفظش در برابر باران ، روي آن را با چادري بزرگ بپوشانند.

پاسي از ساعات همان شب گذشته بود که راهب ارشد براي بازديد مجسمه به سراغش رفت. او چراغ قوه خود را به زير چادر برد تا از خشک بودن مجسمه اطمينان حاصل کند. همين که نور چراغ قوه به ترکها تابيد ، او روشنايي درخشش ضعيفي راديد واين امر به نظرش عجيب آمد و وقتي که بادقت بيشتري به آن روشنايي ضعيف نگريست اين فکر به ذهنش خطور کرد که ممکن است چيزي زير آن گلها باشد ، بنابراين به معبد رفت و يک قلم و چکش آورد و به کندن گلها پرداخت. هر تکه گل خشک شده را که برداشت ، روشنايي بيشتر مي شد . چندين ساعت طول کشيد تا او خود را با بوداي (طلايي) فوق العاده اي مواجه ديد .



ادامه مطلب ...


سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:دوستی به نام خدا, :: 9:27 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع، کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی،



ادامه مطلب ...


دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:آتش بس بخاطر کریسمس, :: 18:41 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ
۲۴سپتامبر ۱۹۱۴.ارتشهای آلمان بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم میجنگیدند.شب کریسمس جنگ را تعطیل میکنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند.در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقهء خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک میکند.صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر میشنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان میروند.آنشب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام میخورند و کریسمس را جشن میگیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق میکنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنک را از سر بگیرند!


ادامه مطلب ...


چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:نمایی از زندگی ما ,,,, :: 18:12 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

نمایی از زندگی ما ...

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء را روي میز گذاشت . وقتی کلاس شروع شد ، بدون هیچ کلمه اي ، یک شیشه ي بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد .
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است ؟ و همه به نشانه تایید سرتکان دادند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد . سنگریزه ها در فضاي باز بین توپهاي گلف قرار گرفتند ؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است ؟ و باز همگی موافقت کردند .
بعد دوباره پرفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت ؛ و خوب البته ، ماسه ها همه جاهاي خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله "
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روي همه محتویات داخل شیشه خالی کرد .


ادامه مطلب ...


سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:امروز, :: 18:45 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 عده ای دوست در یک مهمانی شام گرد هم جمع شده بودند .هریک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف می کردند...

یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟

زن و شوهری گفتند: بهترین روز عمر ما روزی بوده که ما با هم آشنا شدیم.

زنی گفت: بهترین روز زندگیم روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد.

مردی گفت: روزی که از کارم اخراج شدم بهترین و بدترین روز عمرم بوده است.آن روز باعث شد که روی پای خودم بایستم و راه تازه ای را شروع کنم و از آن روز از هر قسمت زندگیم راضی بودم.

این گفتگو ادامه داشت تا اینکه نوبت به زنی رسید که تا آن هنگام ساکت بود .

از او پرسیدند : بهترین روز زندگی تو چه روزی بوده است؟

زن گفت: بهترین روز زندگی من امروز است.زیرا امروز روزی است که بیش از همه روزها برایم ارزشمند

 تر است . من نمی توانم دیروز را بدست بیاورم . آینده هم مال من نیست. اما امروز مال من است .تا آن

را هر طوری که می خواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هم زنده هستم پس بهترین روز

من است و خدا را برای این شکر می کنم/. 



چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:شکست وجود ندارد!, :: 11:29 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

شکست  وجود ندارد!

روزی خبرنگار جوانی از “توماس ادیسون” مخترع بزرگ پرسید:“آقای ادیسون ، شنیده ایم که

 برای اختراع لامپ ، تا کنون تلاش های زیادی کرده اید و می کنید ، اما گویا موفق نشده اید ! چرا هنوز، با وجود

بیش از ۹۰۰بار شکست ،همچنان به فعالیت خود ادامه  می دهید؟!”ادیسون با لحنی خونسرد و مطمئن جواب داد :

“ببخشید آقا ! من ۹۰۰بار شکست نخورده ام ، بلکه۹۰۰ روش یاد گرفته ام که لامپ چگونه ساخته نمی شود.”

 

اشخاص عادی با تجربه اولین شکست،دست از تلاش برمی دارند،به همین دلیل است که در زنگی با انبوه اشخاص عادی و تنها با یک ((ادیسون)) روبه رو هستیم.

                                                                                                                               ناپلئون هیل



چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:دعای خیر پدر , :: 10:46 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

دعای خیر پدر

 مرد جوانی در حال فارغ التحصیل شدن از دانشکده شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک

نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود واز ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان از پدرش

خواسته بود که

برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد . بالا خره روز

 فارغ التحصیلی فرا رسید



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:عشق و ازدواج چیست؟, :: 9:41 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

عشق و ازدواج چیست؟

شاگردی از استادش پرسید ((عشق چیست))؟

استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید ((چه آوردی))؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ !هرچه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پر پشت ترین ان ها تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت عشق یعنی همین!

شاگرد پرسید پس(( ازدواج چیست))؟


ادامه مطلب ...


پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:داستان مداد, :: 18:11 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

پسرک از پدربزرگش پرسید: - پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟  پدر بزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما

مهمتر ار آنچه می نویسم،مدادی است که با ان می نویسم می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد

بشوی!  پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: - اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده

ام!پدربزرگ گفت:بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد 5 صفت هست که اگر به دستشان بیاوری تمام

عمرت با دنیا به آرامش می رسی:  صفت اول:



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:درخت مشکلات, :: 17:57 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ
اخیرا من لوله كشی را به منظور انجام تعمیرات در یك خانه قدیمی استخدام كردم ؛ تنها پس از یك روز كاری ، پنجر شدن یكی از چرخهای خودروی او باعث شد تا او چند ساعت زمان كار خود را از دست بدهد ، پس از آن دریل برقی او سوخت و سپس وانت قدیمی او روشن نشد ، همانطوری كه او را به خانه می رساندم ، او مانند یك سنگ ساكت و بی حركت نشسته بود .
 



ادامه مطلب ...


شنبه 16 دی 1391برچسب:نتیجه باور, :: 8:57 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

نتیجه باور

دانشجویی سرکلاس ریاضیات خوابش برد.زمانی که زنگ را زدند بیدار شد وباعجله
دومسئله را روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این فرض که استاد مثل همیشه این مسائل را به عنوان تکلیف درسی داده است به منزل برد.

از انجایی که همیشه تمامی تکالیف خود را به تنهایی و کامل  انجام میداده این توقع را از خود داشت که این بارهم  میتواند به راحتی از پس حل این دو مسئله براید با این باور تمام طول هفته را روی ان دو مسئله فکر کرد.
در ابتدا هیچ یک را نتوانست حل کند اما دست از کوشش برنداشت تا سرانجام یکی از انها را حل کرد.

وقتی راه حل خود را به استاد تحویل داد استاد به کلی شوکه شد!زیرا استاد این دو مسئله را فقط برای اشنایی دانشجویان با مسائل غیر قابل حل ریاضیات روی تخته نوشته بود!!!!!!


نتیجه:
همه ی کسانی که تا به حال به هدف ارزشمندی رسیده اند قبلا نمیدانستند چگونه این کار را انجام خواهند داد فقط اطمینان داشتند که به هدفشان خواهند رسید.!!

 



 مهندس و برنامه نویس

یک برنامه نویس و یک مهندس صنایع در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند. برنامه نویس دوباره گفت: بازى سرگرم کننده اى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید واگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.

 

 



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:زندگی یعنی انعکاس!, :: 9:40 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

زندگی یعنی انعکاس!

پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد٬به زمین افتاد و داد کشید:آ آ آ ی ی ی!!!!!

صدایی از دور دست آمد:آ آ آ ی ی ی!!!!!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد:تو کی هستی؟؟؟

پاسخ شنید:تو کی هستی؟؟؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد:ترسو!!!



ادامه مطلب ...


شنبه 2 دی 1391برچسب:سد یا سکو؟!, :: 9:28 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

در زمان هاي گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و براي این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد .

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه ، بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاري هم غرولند می کردند که این چه شهري است که نظم ندارد . حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه اي است و ... با وجود این که هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت .

غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد . بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناري قرار داد . ناگهان کیسه اي را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه هاي طلا و یک یادداشت پیدا کرد . پادشاه در آن نوشته بود :

"هر سد و مانعی می تواند یک شانس براي تغییر زندگی شما باشد "!



شنبه 2 دی 1391برچسب:بازی زندگی, :: 8:16 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

اقای برایان دانسون مدیر اجرایی و اسبق شرکت کوکاکولا در یکی از کوتاه ترین و تاثیرگذار ترین مصاحبه های خود چنین گفته بود:

هیچ وقت از ریسک کردن نهراسیم چرا که به ما این فرصت را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم!فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده ی این بازی چنین است که باید پنج توپ را در ان واحد در هوا نگه دارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.

جنس یکی از ان توپ ها از لاستیک بوده و باقی انها شیشه ای هستند. واضح است که در صورت افتادن توپ لاستیکی بر روی زمین دوباره ان توپ نوسان کرده و بالا میرود اما ان چهار توپ دیگر که از جنس شیشه هستند به محض برخورد با زمین شکسته و خرد میشوند.

او در ادامه میگوید:ان چهار توپ شیشه ای عبارتند از ( خانواده ) ( سلامتی ) (دوستان ) و ( روح خودتان ) و توپ پلاستیکی همان ( کارتان ) است!

امروز اولین روز از،بقیه زندگی شماست...

                                                          رابرت گرسیولد



پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:بهای یک کودک, :: 17:9 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 

 

اخیرأ هزینه های بزرگ کردن یک کودک از لحظه تولد تا سن18 سالگی محاسبه شده که مبلغ 140< 160 دلار برای یک خانواده با درامد متوسط میباشد. این مبلغ که شهریه کالج را هم  در بر نمیگیرد بسیار تکان دهنده است. اما اگر ان را به قسمتهای کوچک تقسیم کنیم انقدر هم تکاندهنده نیست. اگر هنوز هم فکر میکنید که بهترین نصیحت مالی این است که درصورت تمایل به ثروتمند شدن / بچه دار نشوید باید بگویم که دقیقا برعکس/ آیا راهی برای پیدا کردن تجربیاتی که در ادامه خواهد آمد پیدا میکنید؟

شمردن انگشتان و دیدن پنجه هایش برای اولین بار؟ /  شنیدن اولین بابا و مامان گفتن؟

احساس گرمای یک صورت چاق روی سینه؟ 

در دست گرفتن یک سر بی عیب در کف دست؟

ببینید با روزی 24 دلار چه به دست آورده اید ......

خداوند را هر روز در یک نظر دیدن / هر شب با خنده زیر پتو صحبت کردن / عشقی بیشتر از انکه قلب شما گنجایش ان را داشته باشد / کنجکاوی بی انتها درباره سنگها مورچه ها و ابرها / دستی برای گرفتن که معمولا پوشیده از مربا و شکلات است /  شریکی برای باد کردن حباب ها و پرواز بادبادک ها و ساختن قلعه های شنی / کسی هست که با او بخندید / 

از نظر فرزندان شما همتراز خداوند هستید . شما قدرت تصحیح اشتباهات / زهر چشم گرفتن از هیولای زیر تختخواب / التیام بخشیدن به قلبی شکسته/ و عشق ورزیدن بدون حد و مرز را دارید.

 

 

تصمیم گرفتن برای داشتن فرزند،امریست خطیر;این کار یعنی تصمیم برای اینکه قلبتان همیشه بیرون از جسم تان به تپش ادامه دهد... 

 

 

 

 

 

 



دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:فرق گاو و خوک, :: 19:2 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

فرق گاو و خوک

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"



چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:داستان فقیر و دعا, :: 8:53 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.



ادامه مطلب ...


نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت

کودکی ده ساله که دست چپش در يک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعليم فنون رزمی جودو به يک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش يک قهرمان جودو بسازد.

استاد پذيرفت و به پدر کودک قول داد که يک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببيند .



ادامه مطلب ...


داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاكس» نویسنده و فیلسوف معاصر ، از رستوران سلف سرویس؛ هنگامی كه برای نخستین بار به امریكا رفت. وی كه تا آن زمان ، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت كه از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشكیبایی او از این كه می دید پیشخدمتها كوچكترین توجهی به او ندارند، شدت می گرفت . از همه بدتر اینكه مشاهده می كرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی كه بر سر میز مجاور نشسته بود ، نزدیك شد و گفت :«


ادامه مطلب ...


در زمانهای قدیم ، در سرزمینی دوردست پادشاهی سلطنت می کرد که هم پادشاه دنیوی بود و هم در کارهای معنوی سر آمد دیگران بود . به گونه ای که به اعتقاد همگان نیکبختی در هر دو سرای را دارا بود .

روزی از روزها این پادشاه تصمیم گرفت که برای شکار به خارج از شهر برود تا هم استراحتی بکند و هم به شکار بپردازد. برای همین به درباریان خود اعلام کرد تا آنها لوازم شکار را آماده کنند . صبح زود نیز به همراه خادمان و ملازمان خویش عازم شکار شد .



ادامه مطلب ...




 در روزگاران پیشین، شهر نشینی توانگر و ثروتمند با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هرگاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغ خانه او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمان او می شد .

بالاخره روزی روستایی به شهری گفت: ای سرور من ، آقای من، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده دست اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقینا به شما خوش خواهد گذشت. آن شهری نیز برای رد درخواست او عذرها می اورد و بهانه ها می تراشید و از مشغله فراوان خود گله آغاز می کرد .
چندین سال بر این منوال گذشت.


ادامه مطلب ...


شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم . یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است . اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند .

آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران . عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند !

آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد ؟ عاقل دیوانه نما می گوید:



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:بلعم باعورا, :: 11:29 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

بلعم باعورا، معاصر با حضرت موسى عليه السلام بود مدت دويست سال خدا را عبادت كرد و به مقاماتى رسيد كه چون سر به آسمان بلند مى‏كرد حجاب برايش كنار مى‏رفت و عرش و كرسى را مى‏ديد و هر دعائى مى‏كرد بلافاصله مستجاب مى‏شد.
با طلوع و ظهور حضرت موسى كه مردم را به يكتاپرستى دعوت و از بت‏پرستى برحذر مى‏داشت بيم و هراس در دل فراعنه كه موقعيت خود را در معرض خطر مى‏ديدند ايجاد شد و در مقام چاره‏جوئى برآمدند.



ادامه مطلب ...


 

پیرمردی بر روی الاغش بنشسته بود و از بیابانی می گذشت . سالکی را دید که پیاده بود .

 پیرمرد پرسید: ای مرد به کجا رهسپاری ؟

سالک گفت : به دهی که گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي كنند .

 پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي .

سالك گفت : چرا ؟



ادامه مطلب ...


عشق واقعی را در بیمارستان دیدم‎

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.



ادامه مطلب ...


دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب: بنده نوازی و بندگی, :: 20:22 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

یکی بود ، یکی نبود

 بنده نوازی و بندگی

یکی از فقرای با ذوق شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید( یکی از بزرگان دولت سلجوقی) افتاد و دید که آنان( با وجود غلام بودن) جامه های فاخر و حریرین به بر کرده و کمربندِ زرین به میان بسته اند، منفعل شد و رو به آسمان نمود و با حسرت تمام گفت : خداوندا ، بنده نوازی را از جناب عمید یاد بگیر!

روزها وضع بدین منوال سپری شد که ناگهان شاه، عمید را به جرمی متهم کرد و به زندانش افکند و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست که هر چه سریعتر گنجخانه عمید را لو دهند و غلامان در کمال جوانمردی طی یک ماه، شکنجه های هولناک شاه را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و رازِ ولی نعمتِ خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او می گوید: ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر!

منبع:http://www.amiryazdan.blogfa.com/cat-30.aspx



پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:راهب و زن روسپی, :: 8:40 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:کاهن معبد و شیوانا , :: 19:11 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."



ادامه مطلب ...


یکی از پارسایان زنی بسیار غیرتمند، و کنیزکی بس زیبا داشت . آن زن به علت حساسیت رشکمندانه اش همسرش را همیشه می پایید و هیچوقت او را با کنیزک تنها نمی گذاشت. مدت ها بود که آن زن، همسر و کنیزک را زیر نظر داشت تا مبادا فرصت خلوت برای آن دو فراهم شود.

روزی آن زن (همراه با کنیزک) به حمام رفته بود که ناگهان یادش آمد که طشت را در خانه جا گذاشته و به حمام نیاورده است. زن به کنیزک گفت: زود باش مثل پرنده به خانه برو و طشت نقره ای را بردار و بیاور .



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:دختر بیچارۀ اروپایی, :: 10:21 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم.
یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!

بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.

دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.
آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.

توضیح:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و هم‌زمان می‌اندیشید: «این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند!»



چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:حضرت موسی(ع) و مرد کشاورز, :: 19:55 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ


        حضرت موسی به  پروردگار
      متعال عرض کرد:«دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم.»
      خطاب آمد:«به صحرا برو.آنجا مردی کشاوزی میکند.او از خوبان درگاه ماست.»حضرت
      به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید.حضرت تعجب کرد که او چگونه به
      درجه ای رسیده است که خدا می فرماید او از خوبان ماست.
      از جبریل پرسش کرد. جبریل عرض کرد:در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند
      ،عکس العمل او را مشاهده کن.بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش
      را از دست داد.
      نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت:«مولای من،تا تو مرا بینا می
      پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم،حال که تو مرا نابینا می پسندی من
      نابینایی را بیشتر از بینایی دوست دارم.»حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده
      است.
      رو کرد و به آن مرد فرمود:ای مرد،من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.می خواهی دعا
      کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟مرد گفت:خیر.حضرت فرمود چرا؟گفت:آنچه مولای من
      برای من اختیار کرده بیشتر دوست میدارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم



چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب: درخواست از حاکم ظالم, :: 19:47 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 


 

      در دوران حضرت موسی(ع) حاکم ستمگری بر تخت حکومت نشسته بود.
      مرد صالح و نیکی نیز در آن دوران حکومت می کرد.
      شخص مومنی نزد فرد صالح رفت و از او خواست برای او پیش حاکم واسطه شود.
      مرد صالح قبول کرد و با واسطه گری مشکل مومن حل شد.
      اتفاقا،هم حاکم و هم مرد صالح در یک روز از دنیا رفتند.
      مردم جمع شدند و جنازه ی حاکم را با احترام به خاک سپردند.اما جنازه ی مرد
      صالح روی زمین ماند.بعد از سه روز جنازه ی آن مرد،کرم برداشت.
      حضرت موسی از موضوع اطلاع یافت و با ناراحتی به خداوند عرض کرد:خداوندا !!چرا
      جنازه ی ستمگری که دشمن توست باید با احترام دفن شود،اما جنازه ی دوست داران
      تو اینگونه با خواری روی زمین باقی بماند؟ آیا این درست است؟
      به موسی(ع) وحی شد:ای موسی! آن مرد برای برآوردن حاجت یک مومن به آن حاکم
      ستمگر رو آورد و حاکم نیز حاجت را برآورد.من نیز اجر دنیوی حاکم را دادم و
      کارش را  جبران کردم.اما حشرات را به سمت فرد صالح افکندم،چراکه او نباید از
      ستمگر درخواست کمک می کرد. او باید برای این کار، هر چند برای براوردن حاجت یک مومن باشد مجازات         شود.



    


      روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور
      نهفته آگاه کن!
      خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو،خود را در میان گیاهان مخفی کن و
      نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد!
      موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.در همان لحظه سواری به کنار آب
      آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت.اما کیسه
      ی پول های خود را جا گذاشت.
      کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.موسی شاهد بود که در همان
      لحظه  کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی
      خود بازگشت و چون کیسه را نیافت،از کور پرسید:آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟
      کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت ،اظهار بی خبری کرد.
      سوار،باچند ضربه،کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
      موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا!این چه حادثه ای بود که به من نشان
      دادی؟حکمت هرچی بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!!
      خداوند فرمود:ای موسی!پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و
      دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده
      بود.اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.اما آن کور که تو
      دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت
      به سزای عمل خود رسید



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب